اشعار رضا حاج حسینی

  • متولد:
  • http://nanabdard.blogfa.com
  • به جای این همه حرفی که در گلو مانده / بیا و آخر این سطر خسته نقطه بچین ... ... ... ...

برو برای غزل های تشنه، آب بیاور / رضا حاج حسینی

به سمت شط برو، یک مشک شعر ناب بیاور
برو برای غزل های تشنه، آب بیاور

چقدر گَرد نشسته ست روی گُرده ی تاریخ
برو سکون جهان را به پیچ و تاب بیاور

برای کودک من نه، برای عالم و آدم
برو فرات، دعاهای مستجاب بیاور

همیشه عطر تو باید در این دیار بماند
به آب علقمه دستی بزن، گلاب بیاور 

بجنگ ای همه حق در مقابل همه باطل
به هر چه خیر، ثواب و به شر عقاب بیاور

جهان شب است برادر... به روی نیزه بتاب و 
برای این شب تاریک ماهتاب بیاور

::
اگرچه روی زمین ریخت قطره قطره ی این آب
تو چشمه چشمه به سرداب، آب ناب بیاور
 

667 0 3.67

خدا را شکر حیدر هست... عیدُالله اکبر هست / رضا حاج حسینی

نه تنها من، نه تنها تو، نه تنها آنکه دین دارد
که عالم هر چه دارد از امیرالمومنین دارد

بگو در چنته‌ی خود هر چه دارد رو کند، اما
مگر دنیا چه خیری جز علی در آستین دارد؟

بگو موسی، بگو عیسی، بگو آدم، بگو خاتم...
که هرچه انبیا دارند امام المتقین دارد

خودش گفته‌ست مخلوق است، اگرنه باورم این بود 
که اوصافی شبیه ذات رب‌العالمین دارد

ید الله و لسان الله و عین الله و وجه الله 
کدام انسان در این دنیا صفاتی اینچنین دارد؟

بخوان آیاتی از نهج البلاغه، کاملا پیداست
که او هم یک کلامُ‌اللهِ اعجازآفرین دارد

زمانی که به پیغمبر تمام قوم شک کردند
فقط حیدر، فقط حیدر، فقط حیدر یقین دارد

خدا را شکر حیدر هست... عیدُالله اکبر هست
پیمبر خاطرش تخت است از اینکه جانشین دارد

بگو با یار و با اغیار، غیر از حیدر کرّار
ردای جانشینی را نه آن دارد، نه این دارد

حکومت بر شما کمتر از آب بینی بز بود
زمانی که علی اشراف بر عرش برین دارد

تمام کهکشان می‌چرخد آری روی انگشتی
که هر چه خواهی انگشتر برای سائلین دارد

چه حاجت دارد این مولا به انگشتر زمانی که
رکاب عرش از یاقوت چشمانش نگین دارد

از اشک چشم او یک قطره بر خاک نجف افتاد
از آن اشک است آری، هر چه دُرّ این سرزمین دارد

خدا بی‌شک برای شیعیان در جنت الاعلی 
از انگور ضریحش خوشه‌ خوشه دست‌چین دارد

خدا را شکر هم کفوی برایش هست در عالم
علی، خیرالبشر، خیر نساءِالعالمین دارد

بگو تا سوره ی کوثر بخواند، تازه می‌فهمی
چقدر این قاری قرآن صدایی دلنشین دارد

درست از لحظه‌ای که آسمان روی زمین افتاد
علی چشمی پر از خون و دلی اندوهگین دارد

اگرچه هیچ کس زهرای مرضیه نبود... اما
خدا را شکر بعد از فاطمه، ام‌البنین دارد

اگر پشت و پناهی نیست، راهی هست... چاهی هست...
اگر در چاه، ماهی نیست، ماهی بر ‌جبین دارد؛

جبین... آری! همان پیشانی بر سجده افتاده
که جای بوسه‌ای از حضرت روح‌الامین دارد

همان پیشانی «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبه» در مسجد
کز آن «شق القمر»، محراب، برهانی مبین دارد

و در کرب و بلا ... پیشانی غرق به خون از سنگ
که آن آیینه‌ی افتاده بر روی زمین دارد

همان پیشانی گودال و "وَالشِّمرُ..." زبانم لال
و زینب رفت از حال و چه حالی بعد از این دارد!

همان پیشانی چین‌خورده‌ای که ماه عالم‌تاب
میانِ روضه‌خوانی‌های زین العابدین دارد

همان پیشانی سربندهای سرخ یا زهرا 
که حالا امتدادی در قیام اربعین دارد

::
زبانم قاصر است اما حکایت همچنان باقی است
به پایان آمد این دفتر، ولی نه! نقطه چین دارد...

456 2 4.8

این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت / رضا حاج حسینی

زخم را اینبار بر قلب پدر می خواستند
مادر بی تاب را بی تاب تر میخواستند

این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت
که برایش تیر انداز قدر می خواستند

دشمن نام علی بودند... ورنه چله ها
تیرشان تک شعبه هم میشد اگر میخواستند

تیغ های ظالم بی رحم، خون می ریختند
نیزه های وحشی خونخوار، سر میخواستند

از کبوترها کبوتروار تر پرواز کرد
گرچه او را کودکی بی بال و پر می خواستند
 
1315 0 4.33

که هان! بیدار شو! بیدار شو! شب رو به پایان است / رضا حاج حسینی


به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است 
ترک های لب این جاده از قحطی باران است

به باران فکر کن آری که در دستان این صحرا
هزاران برکه خشکیده، هزاران ماه بی جان است

تو شاید نه! ولی بی شک به باران فکر خواهد کرد
گلی که تشنه و بی حال روی دست گلدان است

چه لطفی دارد اینکه شاخه را محکم بگیرد برگ
درست آن لحظه که شاخه خودش در دام توفان است

بیا تا شهر، شهر آب و هوای دیگری دارد
میان برج ها انگار کل شهر زندان است

صدای خش خش برگ است زیر پای عابرها
ولی نه! این صدای خِس خِس حلقوم تهران است

به هر میدان صدایش می زنند آری... ولی افسوس
ولیّ عصر در تهران فقط نام خیابان است

کجا باید بگردم؟ صبحدم کو؟ روشنایی کو؟
بگو خورشید امشب در کدامین خانه مهمان است؟

صدای تِک تِکِ ساعت، تکان داده ست دنیا را
که هان! بیدار شو! بیدار شو! شب رو به پایان است

1809 0 5

نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم / رضا حاج حسینی

نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
 
تو را نه از صدای دلنشین روز های قبل
که از سکوت غصه دار حنجرت شناختم
 
تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را
میان پاره پاره های دفترت شناختم
 
قیام در قعود را، رکوع در سجود را
من از نماز لحظه های آخرت شناختم
 
غروب بود و تازه من طلوع آفتاب را
به روی نیزه، از سر منورت شناختم
 
شکست عهد کوفه... این گناه بی شمار را
به زخم های بی شمار پیکرت شناختم
 
تو را به حس بی بدیل خواهر و برادری
به چشم های بی قرار خواهرت شناختم
 
اگرچه روی نیزه ای ولی نگاه کن مرا
نگاه کن...منم...سکینه... دخترت...شناختی؟

4639 0 4.4

چشم من خیس و چشم پنجره خیس... / رضا حاج حسینی

قبل از آن که هوای غربت شهر، روی تنهایی ام هوار شود
می روم ایستگاه... تا شاید این منِ خسته هم سوار شود

این منِ خسته از معادله ها، این منِ گُر گرفته از گله ها
می رود در هجوم فاصله ها، همدم کوپه ی قطار شود

همدم کوپه ی قطار شدم، چشم من خیس و چشم پنجره خیس
کاش این ابرهای پاییزی، بگذرد... بگذرد... بهار شود

دردها را یکی یکی گفتیم، خسته بودیم و چای می خوردیم
چای، یعنی که گاه با یک قند، تلخ، شیرین و خوش گوار شود

کوپه هم حرف های تلخی داشت، مثلا اینکه بین این همه درد
آرزوی مسافر قبلی، فقط این بود: مایه دار شود

یا همین جا... همین رئیس قطار، دائما روزنامه می¬خواند
تا خدای نکرده نرخ بلیط، نکند کمتر از دلار شود

(گرم صحبت شدیم، یادم رفت گز تعارف کنم؛ بفرمایید...
راستی! اصفهان دلش می خواست، لهجه اش مثل سبزوار شود)

آرزو کرد جای ریل قطار مثل آدم پیاده راه رود
یا شبیه کبوتران باشد؛ فکر کن... کوپه بالدار شود

آرزو کرد و گفت نوبت توست... آه! شاعر مگر چه می خواهد؟!
آرزو می کنم رواق امام، محفل شعر برگزار شود

جمعه بود و اداره ها تعطیل، شنبه باید دوباره برگردیم
کوپه هم مثل من دلش می خواست، امشب از کار برکنار شود

کف دستم نوشت کوپه ی هشت، واگن یک... قطار قم - مشهد
هرگز از خاطرم نخواهد رفت، بهترین یادگار قم - مشهد

 

3374 9 5